علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

سرباز کوچولوها

علی آقا در آرایشگاه

  سلام قند عسلی. چطوری مامان قشنگم؟ همیدوارم هروقت که این نوشته ها رو می خونی مثل همین الان سلامت و شاد باشی. شیرینی زندگیم، امروز ساعت ده صبح با هم رفتیم خانه مامان بزرگ. آخه می خواستم ببرمت آرایشکاه و شما هم هیچ جا به غیر از آرایشگاه کوچولویی های پارسا نمیری. هر چند که دفعه قبل کلی گریه کردی ولی ماشاا... این دفعه حسابی مردونه رفتار کردی و یه قطره اشک هم نریختی. آقای آرایشگرم که حسابی از رفتارهای بزرگونه ات حال کرده بود کلی با موهات ور رفت و سشوار کشید و ژل زد و. . . وقتی هم موهای قشنگت کوتاه شد با اصرار و زور یه فندک از مامان جایزه گرفتی. ساعت ٦ با هم آمدیم خانه، شما تو ماشین خوابت برد، منم نمیدانم چرا خسته بودم یا نمی...
16 مهر 1391

حساسیت پوستی گل پسر

  سلام بهترین علی دنیا. چطوری عزیزترینم. فرشته کوچولوی مامان الان ساعت 12:20 شبه و شما مثل یه پیشی کوچولو تو تختت لالا کردی. ملوسکم دوستت دارم اندازه دو تا دنیا. پسر کوچولوی مامان همیشه فکر می کنم یعنی وقتی بزرگ بشی و این نوشته ها رو بخونی می تونی قد دوست داشتنم راوبفهمی یا نه. ملوسکم به اندازه مهربونی و معصومیتت دوستت دارم. پسر گل مامان دو سه روزه صورت قشنگت حسابی قرمز شده. دیروز رفتیم پیش . معاینه ات که کرد گفت حساسیت شدیده. فدات بشم نمیدانم به چی حساسیت داری ولی خیلی داری اذیت می شی. همش صورتت می خاره و می سوزه. امشب لب قشنگت هم ترک خورده و خون میاد نمیدانم چی کار کنم. خانم دکتر بهت یه شربت و یه آمپول ...
16 مهر 1391

تولد مامانی

سلام گل کوچولوی مامان. چطوری عروسکم. گل پسری امروز تولد مامانیه . بابا محمد دیروز رفت مشهد، امروز ساعت پنج برگشت. ولی هنوز موفق نشده عروسک کوچولوش رو ببینه، چون قند عسلی یه سه ساعتی هست که لالا کرده. راستی نی نی من شام هم نداریم چون قراره بابایی ما رو سورپریز کنه و ببره بیرون. ولی از آنجایی که شما لالا تشریف دارید فکر کنم باید شب تولدم سرگشنه رو بالش بگذارم. قند عسلی دیروز مامان مهدیس براش تولد گرفته بود و رفتیم خونه شون. اولش که تو ماشین خوابت برد و وقتی عمه بغلت کرد که از ماشین پیاده بشی از خواب پریدی و تا یه یک ساعتی حوصله نداشتی. بعدشم به همه می گفتی دست نزنید و کلی غر زدی. تولد که تموم شد ت...
16 مهر 1391

دوران کودکی

می خواهم برگردم به روزهای کودکی، آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود. عشق تنها در آغوش مادر خلاصه می شد. بالاترین نقطه زمین شانه های پدر بود. بدترین دشمنانم خواهر ها و برادرهای خودم بودند. تنها دردم زانوهای زخمی اام بود. تنها چیزی که می شکست اسباب بازیهایم بود. و معنای خداحافظی تا فردا بود.              ...
16 مهر 1391

تولد امیر علی

    سلام ناز نازی مامان چطوری قند عسلی. ببخشید که چند روزی برت ننوشتم آخه انقدر خستگی از شمال برگشتن و اون ترافیک وحشتناک تو تنم بود که اصلاً حال نوشتن برام نمونده بود. عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم توی اتاق خودت مثل یه مرد بزرگ تنهایی خوابیدی(البته بعد از کلی غرغر و گریه)     . آخه نی نی من دیگه بزرگ شده و حسابی واسه خودش مستقل شده. ملوسکم دیروز تولد امیرعلی بود و من و شما هم رفته بودیم خانه مامان بزرگ. شما ماشاا... حسابی آتیش سوزوندی و کیک امیر علی رو لگد کردی و آخر سرم سرش داد زدی که الان مبارک منه، مبارک تو نیست که کیک رو فوت کنی. پسر پسری همه عاشق ه...
12 مهر 1391

درکم کن

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن . یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… . ...
4 مهر 1391